با راننده ای که مدال ایثار بر سینه دارد
کد خبر: ۵۶۱۶۹
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۶ - ۱۷:۵۴

سیدمقتدا حسینی یگانه، یک راننده تاکسی 63 ساله در تهران است. او 41 سال رانندگی می کند و نشان ایثار و فداکاری سومین جشنواره تاکسیران برتر را بر سینه دارد. او که بیشتر تاکسیدارهای تهرانی می شناسندش با جام جم آنلاین به گفتگو نشسته و اگر می خواهید بدانید چرا تا این حد مشهور شده است، بخشی از این گفتگو را بخوانید:

چطور شد که راننده تاکسی شدید؟

با برادرم سر یک کار دیگری بودیم، کارگاه تولیدلوازم آشپزخانه داشتیم اما کارمان نگرفت من هم سرمایه ام را دادم و ماشین خریدم و بعد هم شدم راننده تاکسی. البته آن موقع پرستیژ راننده تاکسی بودن از امروز خیلی بهتر بود. الان دیگر چیزی از این کار باقی نمانده است.

یعنی از شغلی که انتخاب کردید پشیمان هستید؟

نه الان که دیگر این کار را انتخاب کرده ام، من با همین شغل 41 سال است که زندگی ام را گذارنده ام. اما هرچه می گذرد، مشکلات این شغل هم بیشتر می شود. الان حتی مسافرها عوض شده اند و دیگر آن مسافرهای قدیم نیستند.

از چه نظر؟

از نظر ارتباطی. ده سال پیش، هشت سال پیش یا حتی همین پنج سال پیش، مسافرها با راننده ارتباط برقرار می کردند بالاخره در طول مسیر سر یک موضوع سیاسی یا اجتماعی بحث داغ می شد، اما الان اینطورنیست، همه سرشان توی گوشی است. حتی یک وقت هایی حواسشان نیست به مقصد رسیده اند!

از این 41 سالگی که در خیابان هاگذرانده اید، حتماً خاطره زیاد دارید.

بله همینطور است... اما بعضی ها را هیچوقت فراموش نمی کنم مثلاً یک بار وقتی در خط میدان راه آهن بودم، چند مسافر سوار کردم که عجله داشتند به قطار تبریز برسند، بعد از پیاده کردن مسافرها به خانه برگشتم چون شب شده بود. اما زیر صندلی ماشین یک کیف زنانه پیدا کردم که حدود نیم کیلو طلا در این کیف بود، یعنی انواع النگو، انگشتر، گردنبند و... کیف را داخل صندوق عقب جاسازی کردم و سعی کردم صاحبش را پیدا کنم. 15 روز بعد، بالاخره موفق شدم این خانواده را وقتی که از تبریز به تهران رسیده بودند پیدا کنم. یک بار هم در همین خط، داخل کیفی که روی صندلی عقب ماشین جا مانده بود، دو عدد چک سفید امضا در وجه حامل پیدا کردم. از روی شماره چک ها و بانک، به صاحبش رسیدم و خوشبختانه این امانت را هم به دست صاحبش رساندم.

دو عدد چک سفید امضا برای شما وسوسه کننده نبود؟

خدارا شکر می کنم که در این مدتی که راننده هستم، نان حلال و زحمتکشی به خانه ام برده ام و دخترهایم با همین نان بزرگ شدند ، درس خواندند و ازدواج کردند.

چندتا دختر دارید؟

سه تا داشتم، «ناجی» دختر دومم بود؛ همان که بعد از مرگ مغزی اعضای بدنش را اهدا کردیم.

یعنی اسم دخترتان ناجی بود؟ انگار از همان اول در سرنوشتش بوده که نجات دهنده باشد.

بله... برای خود ما هم جالب است. ما حکمت کارهای خدا را نمی دانیم. وقتی داشتیم برای این دختر اسم انتخاب می کردیم مادرش بین سه تا اسم که از قرآن انتخاب کرده بود، مردد بود، هر سه تا را روی کاغذ نوشت و ما از بین آنها قرعه کشی کردیم و سه بار پشت سر هم اسم ناجی درآمد. بخاطر همین اسم دختر دومم شد ناجی.

موقع حادثه چندسالش بود؟

25 ساله اش بود. من تا آن موقع هیچ چیزی از اهدای عضو نشنیده بودم و اصلاً به آن فکر نکرده بودم. اما قبل حادثه تصادف، ناجی یک بار با مادرش صحبت کرده بود و علاقه اش را به این کار و رضایتش را به اهدای عضو به این صورت نشان داده بود.

تصادف چطور اتفاق افتاده بود؟

ما همگی به یک مهمانی دعوت بودیم، داخل ماشین من هم جا بود اما دخترم ترجیح داد که با همسرش برود. سوار موتورشدند و زودتر از ما راه افتادند. اول اتوبان نواب بودم که تلفنم زنگ خورد،پزشک او‌رژانس بود که گفت دختر و دامادم تصادف کرده اند. راننده یک پسر 22 ساله بود که با یک پیکان فاقد بیمه نامه و گواهینامه از پشت به موتورسیکلت دامادم زده بود. دخترم هم همانجا مرگ مغزی شده بود.

بحث اهدای عضو از کی برای شما مطرح شد ؟

فردای روز تصادف که مرگ مغزی تأیید شد. همانجا پزشکان بیمارستان با من صحبت کردند و موضوع اهدای عضو را مطرح کردند. اما من خیلی شوکه شده بودم. نمی دانستم که واقعاً چه کاری درست است. خیلی تصمیم سختی بود. از طرف دیگر دکترها می گفتند که فرصت برای اهدای اعضا دارد از دست می رود. من هم همانجا تصمیم گرفتم استخاره کنم، نیت کردم و به یک دوست مطمئن برای استخاره زنگ زدم. درخواست استخاره کردم، گفتم من فقط یک استخاره می خواهم. گفت نیتت چیست. گفتم اول استخاره را بگیر بعدمن نیتم را می گویم. پنج دقیقه بعد این فرد با من تماس گرفت، گفت استخاره کردم و آیه ای با این مضمون آمد که «هرآنچه دارید در راه خدا انفاق کنید حتی اعضا و جوارح بدنتان...» من بلافاصله بعد از این استخاره به اهدای اعضای بدن ناجی رضایت دادم.

با گیرنده های اعضای بدن دخترتان ارتباط دارید؟

با همه آنها نه. اما سه نفرشان را می شناسم. قلب ناجی در سینه یک خانم 34 ساله که کشاورز و اهل شهرستان نهاوند بود پیوند زده شد. کبدش به یک خانم کارگر اهل شمال کشور رسید که آن موقع فقط 4 درصد به زندگی امیدوار بود اما بعد از پیوند، بچه دار هم شد و حالا یک پسر دارد. یکی از کلیه هایش هم به یک دختر جوان بدمینتون باز رسیده که ورزش را در سطح حرفه ای دنبال می کند.

این چند نفر را از نزدیک دیده اید؟

بله با گیرنده قلب و کبد، رفت و آمد هم داریم. آنها هم مثل بچه خودم هستند، مثل دخترم ناجی. با اینکه شاید در ظاهر هیچ نسبتی با ما نداشته باشند، اما برای ما غریبه نیستند. بعضی وقت ها که اینها را می بینم فکر می کنم دختر من با اینکه مرده اما زنده است.


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار