فرشته پاي چوبه‌دار از «شب سوئيت» مي‌گويد
کد خبر: ۴۱۲
تاریخ انتشار: ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۰۰:۱۱

خودش ميگويد بعد از 15 سال کار در زندان و گرفتن آخرين وصيت دهها اعدامي، هنوز هم شبهاي اعدام مجرمين، خواب به چشمش نميآيد؛ ميگويد زمان در «شب سوئيت»، کند ميگذرد؛ کشدار؛ ميگويد تنها مُسکّن اعدامي در آخرين شب زندگياش، «سيگار» است و «آخوند»؛ خلاصه قصههاي تلخ و شيريناش از لحظههاي تلخ اعدام و رضايت اولياي دم در وقتهاي اضافه، شنيدني است. متولد اواسط دهه 50 است؛ بسيار شوخ و خوش اخلاق با عمامهاي سفيد و ريشهايي مشکي که در قسمت پايين چانه، يکي در ميان سفيد شده؛ به قول خودش اهل ديار کجور است، با لهجه مازندراني غليظ، به شدت روشنفکر، کتاب خوانده و دل نازک؛ آنقدر دل نازک که هنوز بعد از سالها، بازخواني برخي از خاطرات، چشمانش را نمناک ميکند. در گفتگوي خبرگزاري تسنيم، نام مصاحبه شونده بنا به مصلحتهايي منتشر نميشود.

قبول داريد که ماندن در کنار کسي که ميداند چند ساعت ديگر بيشتر در اين دنيا نيست، کار سختي است؟

طبعاً زندانيها از روز اجراي حکم خبر ندارند و بايد آمادگي براي پذيرش اجراي حکم را برايشان ايجاد کنيم؛ خب بالطبع اگر ما نتوانيم اين آمادگي را براي اين افراد به وجود بياوريم، «شب سوئيت» بايد تمام همّ و غم خودمان را بگذاريم بر روي اينکه قالب تهي نکند.

شب سوئيت؟!

خب معمولاً شب آخر زندانيهاي زير تيغ به صورت انفرادي سپري ميشود؛ يعني به اصطلاح در اتاق قرنطينه؛ زندانيهاي اينجا به آن شب ميگويند «شب سوئيت»!

آن شب چطور ميگذرد؟

شرايط آن شب براي همه زندانيها و مخصوصاً براي فردي که قرار است قبل از طلوع آفتاب اعدام شود، شرايط خاصي است. به هر حال دو سه روز قبل از اجراي حکم، آنها را از بند جدا ميکنند و به قرنطينه منتقل ميکنند، از اينجا به بعد کار روحاني حساستر ميشود؛ البته خيلي از اين مددجوها ميگويند قبل از قرنطينه خواب اين لحظه را ديدهاند و به قول معروف از موضوع باخبرند بنابراين در اغلب موارد، وصيتنامهشان را آماده کردهاند ولي در مقابل، کساني هم هستند که عليرغم تمام تلاشي که براي آمادگي آنها، بازگشت و پشيماني از عملکردشان شده، نتيجه نميدهد؛ لذا بايد روحاني زندان در «شب سوئيت» تلاش مضاعفي بکند تا شرايط روحي او را بالا ببرد و او از آخرين لحظات زندگياش در اين دنيا، بيشترين استفاده را بکند.

معمولاً آخرين وصيت آنها چيست؟

در بيشتر موارد پرداخت بدهي يا نماز و روزه قضائي که گردنشان هست يا اينکه محل دفنشان کجا باشد؛ البته معمولاً اين افراد، خودشان را بار خانوادهشان ميدانند از اين رو خيلي وصيت خاصي ندارند جز درخواست بخشش از سوي خانواده خودشان و خانواده مقتول. بعضيها هم وسائلشان را به همبنديهايشان ميبخشند؛ مثلاً يکي از مددجوها از من ميخواست که قابلمه غذايش را به يکي از همبنديهايش بدهم که اهل نماز و روزه بود، ميگفت دوست دارد بعد از مرگ، آن رفيق همبندش در قابلمه او غذا بخورد تا او هم سهمي از ثواب نماز و روزه او داشته باشد.

در خيلي از فيلمهاي خارجي نشان ميدهد که آخرين خواسته زنداني در زندانهاي آنها، غذاهاي خاص است، اينجا چطور است؟ آخرين خواسته زنداني در «شب سوئيت» چيست؟

«شب سوئيت» شب خاصي است؛ من در اين سالها دقت کردهام؛ تنها خواسته زندانيها در اين شب دو چيز است؛ سيگار و آخوند... به نظرم بايد آن شب براي هر زنداني يک آخوند باشد که تا صبح در کنارش بماند چراکه آنقدر حضور روحانيها باعث آرامش آنها ميشود که شايد هيچ چيز نتواند جاي آن را بگيرد.

موفق هم شدهايد تا رضايت بگيريد و کسي را را نجات بدهيد؟

معلومه؛ ولي سخت است در شرايطي که همه خانواده مقتول جمع شدهاند و با غيظ و ابروهاي در هم کشيده براي اجراي حکم لحظه شماري ميکنند، به خودتان جرأت بدهيد تا سر حرف را باز کنيد و درخواست بخشش قاتل فرزند، برادر، پدر يا يکي از عزيزانشان را داشته باشيد. چراکه اگر تنها يک لحظه اين تصور در ذهن آنها شکل بگيرد که ما طرف قاتل را گرفتهايم کار خراب ميشود و ممکن است کورسوي اميدي هم که براي رهايي و نجات زنداني در واپسين لحظات زندگياش وجود دارد از بين برود. حتي يک بار خاطرم هست که در جريان اجراي حکم يکي از مددجوها، صبح روز اعدام و در لحظه آخر، چنين شرايطي پيش آمد و خانواده مقتول به من گفتند: حاج آقا نظر شما چيه؟ نميدانم چرا در آن لحظه، خودم ذرهاي ترديد کردم؛ گفتم خون، حق شماست ولي اجازه بدهيد من يک مشورتي بکنم؛ پيش خودم گفتم خدايا من در اين لحظه گير کردهام؛ ماندم؛ خودت راه درست را جلوي پاي من بگذار؛ خلاصه به سلاح روحانيت پناه بردم و همانجا قرآن را باز کردم؛ اين موضوع آنقدر براي خودم هم جالب بود که هنوز يادآوري آن خاطره تکانم ميدهد؛ آن روز وقتي قرآن را باز کردم آيه عفو و بخشش آمد؛ صفحه باز شده را به خانواده مقتول نشان دادم و گفتم خودتان هم منظور اين آيه را از هر مفسري که ميخواهيد بپرسيد؛ خلاصه آنقدر اين آيه صريح بود که خانواده مقتول برگشتند و گفتند وقتي خدا ميگويد عفو کنيد ما چه حرفي داريم که بزنيم؟! ما هم از خون عزيزمان ميگذريم.

خاطره ديگري از اين موارد داريد؟

يکي از اين موارد خيلي جالب است که در نوع خودش واقعاً تکان دهنده است؛ حدود 23 سال پيش جواني که تازه به تهران آمده بوده در کبابي فردي مشغول به کار ميشود، بعد از مدتي يک شب بعد از تمام شدن کار، صاحب کبابي دخل آن روز را جمع ميکند و ميرود در بالکن مغازه تا استراحت کند؛ درآمد آن روز کبابي، شاگرد جوان را وسوسه ميکند و در جريان سرقت پولها، صاحب مغازه به قتل ميرسد وشاگرد متواري ميشود، خلاصه بعد از مدتي، او را دستگير ميکنند و به اينجا منتقل ميشود؛ بعد از صدور حکم قصاص، اجراي حکم حدود هفده هجده سال به طول ميانجامد، شاگرد جوان در طول اين مدت حسابي تغيير کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود. آنقدر تغيير کرده بود که همه زندانيها عاشقش شده بودند.

خلاصه بعد از هفده هجده سال، خانواده مقتول که آذري زبان هم بودند، براي اجراي حکم ميآيند؛ همسر مقتول و سه دختر و هفت پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگين بود و من با مقدمه چيني، از اولياي دم خواستم که از قصاص صرف نظر کنند، همسر مقتول گفت من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کردهام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچک ترين برادرمان واگذار شده، به هر حال برادر کوچک تر هم زير بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهايم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نميگذرم، زماني که پدرم به قتل رسيد من خيلي بچه بودم و اين سالها، يتيم بودم و واقعاً سختي کشيدم؛ به هر حال روي اجراي حکم مصر بود. من پيش خودم گفتم شايد اگر خود زنداني بيايد و با آنها روبهرو شود، ممکن است چيزي بگويد که دلشان به رحم بيايد، بنابراين گفتم زنداني خودش بيايد، يادم هست هوا به شدت سرد بود و قاتل هم تنها يک پيراهن نازک تنش بود، وقتي آمد رفت کنار شوفاژ کوچکي که در گوشه اتاق بود ايستاد، به او گفتم اگر درخواستي داري بگو، او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها يک نخ سيگار به من بدهيد کافي است، يک نخ سيگارش را گرفت و هيچ چيز ديگري نگفت.

وقت کم بود و چاره ديگري نبود، بالاخره مادر و يکي از دختران در دفتر ماندند و 9 نفر ديگر براي اجراي حکم وارد محوطه اجراي احکام شدند، جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرف نظر کنند شيرش را حلالشان نميکند، به هر حال شاگرد قاتل، پاي چوبه دار ايستاد و همه چيز آماده اجراي حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولياي دم کرد و گفت من فقط يک خواسته دارم؛ من که منتظر چنين فرصتي بودم گفتم دست نگه داريد تا آخرين خواستهاش را هم بگويد، شاگرد قاتل، گفت: 18 سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما اين مدت را تحمل کردهايد، حالا هم تنها ده روز تا محرم باقي مانده و تا تاسوعا، 20 روز؛ ميخواهم از شما بخواهم که اگر امکان دارد علاوه بر اين 18 سال، 20 روز ديگر هم به من فرصت بدهيد؛ من سالهاست که سهميه قند هر سالم را جمع ميکنم و روز تاسوعا به نيت حضرت عباس(ع)، شربت نذري به زندانيهاي عزادار ميدهم؛ امسال هم سهميه قندم را جمع کردهام، اگر بگذاريد من شربت امسالم را هم به نيت حضرت ابوالفضل(ع) بدهم، هيچ خواسته ديگري ندارم؛ حرف او که تمام شد يک دفعه ديدم پسر کوچک مقتول رويش را برگرداند و گفت من با ابوالفضل(ع) در نميافتم؛ من قصاص نميکنم؛ برادرها و خواهرهاي ديگرش هم به يکديگر نگاه کردند و هيچکس حاضر به اجراي حکم قصاص نشد، وقتي از محل اجراي حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کرديد؟ پسر بزرگ مقتول هم ماجرا را کامل تعريف کرد؛ جالب بود مادرشان هم به گريه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص ميکرديد شيرم را حلالتان نميکردم؛ خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس(ع) ختم به خير شد و دل 11 نفر با اسم ايشان نرم شد و از خون قاتل عزيزشان گذشتند...

تا حالا شده از اعدام يک زنداني واقعاً ناراحت شويد؟

بارها پيش آمده؛ خدا رحمتش کند من يک مددجو داشتم به اسم ميثم که از کانون اصلاح و تربيت آمده بود، يعني کل عمرش را در خلاف و جرم گذرانده بود؛ به جرأت ميگويم که او آن زمان واقعاً خلافکار بود؛ يک حرفهاي؛ آن موقع من مسئول دارالقرآن زندان رجايي شهر بودم؛ فضاي دارالقرآن به قدري معنوي بود که من ميديدم هرچقدر بيشتر در اينجا وقت بگذارم، نتيجه بهتري در مددجوها ميبينم؛ به هرحال اول وقت ميآمدم و آخر شب از دارالقرآن ميرفتم؛ آن زمان مددجوها هر روز يک جزء قرآن ميخواندند و به برکت قرآن خواندن آنها، اين يک جزء خواني هر روزه، عادت من هم شد تا از آنها عقب نمانم؛ اين قرآن خواندن برکات خيلي زيادي داشت و خيلي از مددجوها رفتارشان عوض شد؛ ميثم هم آن زمان يکي از مددجوهاي کانون بود؛ خلاصه اينجا به مرور زمان عوض شد؛ آنقدر تغيير کرد که حافظ کل قرآن شد و تمام مسئولان زندان و زندانيها عاشقش شده بودند؛ خلاصه پسر خيلي خوبي شده بود و من ارتباط خيلي خوبي با او داشتم؛ يادم هست من آن زمان سه روز مرخصي گرفتم؛ شب آخر مرخصي، با من تماس گرفتند و گفتند فردا صبح اجراي حکمه؛ براي گرفتن وصيتنامه بيا؛ ساعت 5 صبح به زندان رفتم و در محل اجراي حکم نشسته بودم که اسم ميثم را صدا زدند؛ تا اسم ميثم را شنيدم آنقدر شوکه شدم و به هم ريختم که حد و اندازه نداشت؛ انتظار هرکسي را داشتم جز او؛ خلاصه نشد کاري برايش بکنم و او اعدام شد.



ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار